محمد(1) پس از كارهاي روزانه کنار نهر جوي آبي خسته و افتاده نشسته بود. از سپيده دم آن روز تا دم ظهر يكسره كار كرده بود. به پشت دراز كشيده بود و به ازدواج و آينده خود مي انديشيد. چقدر علاقه داشت همه فرزندانش را خوب تربيت كند و آنها را جهت تحصيل علوم ديني و سربازي و خدمت گزاري امام زمان(ارواحنا فداه)، به نجف اشرف بفرستد. خودش كه در اين باره به آرزويش نرسيده بود. در فراز و نشيب زندگي، درس و بحث طلبگي را نيمه تمام گذاشته و از نجف به«نيار»(2) برگشته بود.«عجب خيالاتي شدم، با اين فقر فلاكت چه كسي عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟ خب درست است كه خدا روزي رسان و گشايش بخش است، اما من بايد خيلي كار كنم. امسال شكر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولي...». از فكر و خيال كه فراغ شد، زود از جا برخاست. ترسيد كه وقت نماز دير شده باشد. لب جوي نشست تا آبي به سر و صورت خسته خود بزند كه سيب سرخ و درشتي از دورترها نظرش را جلب كرد:..عجب سيبي!... چقدر هم درشت است!... چقدر قشنگ و زيبا! سيب را كه گرفت، با شگفتي و خوشحالي نگاهش كرد.
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !
خوش آمدید.
دوستان همان طور که دیدین عنوان وبلاگم (خودت را بشناس در رزبلاگ) است و خودشناسی هم به تمامی ابعاد انسانی بر می گردد پس ما در این وبلاگ در مورد همه چیز مطالب خواهیم نوشت.
لطفا به آرشیو مطالب هم مراجعه کنید.
وبلاگ های لینک شده در خودت را بشناس دلیل بر درست بودن آنان نیست!
نظر یادتون نره.....
التماس دعا